Go to Admin » Appearance » Widgets » and move Gabfire Widget: Social into that MastheadOverlay zone
مترجم علیرضا کیانی
همانند سایر مسائل تاریخی، قیومیت بریتانیا بر فلسطین نیز تاریخی متشکل از روندی خطی با یک سرآغاز، میانه و پایان است. از منظر صرفاً حقوقی، آغاز آن ۲۹ سپتامبر ۱۹۲۳ و پایان آن نیمه شب ۱۴ می۱۹۴۸ بود؛ بدین ترتیب دورهی میانی این تاریخ، مدت زمانی در حدود ۲۵ سال است.
اما همچنین مثل هر مسألهی تاریخی دیگری نه میتوان به سادگی تخمین زد که برای پیدا کردن منشا آن تا چه حد باید به عقب برگردیم و نه اینکه برای درک نتایج آن تا چه حد باید تاثیر آن را در زمان حال و احتمالا فراتر از حال بجوییم. در نهایت چنین تصمیماتی بستگی به اهداف بررسی تاریخی دارند و صرفنظر از عقیدهی محققان تاریخی، همهی بررسیهای تاریخی هدفدارند خواه این هدف شناخته و تبیین شده باشد یا نه. اصرارای. جی. پی تایلر بر این امر که تحلیلهای تاریخی هدفی به جز قصه گویی روشنگرانه ندارند -و با این حرف کل چنین مباحثی را به جای علوم اجتماعی به ادبیات نزدیکتر میکند- دقیقا به این دلیل جذاب است که در میان تاریخ نگاران حرفهای دیدگاهی منحصر به فرد است.
باید هم اینطور باشد چراکه بدون داشتن هدفی در ذهن، اطلاعات تبدیل به دانش نمیشوند. ارزشمند ی دانش حقیقی به این دلیل است که بسیار کمیاب است؛ حقیقتی است بوسیلهی این واقعیت تقریر شده که وقتی بحث به مناقشهی اسراییل و اعراب میرسد، به سختی میتوان از تاثیرِ اهداف بر توصیفات جلوگیری کرد. درواقع، تاریخ در روایتهای متخاصم باهم تبدیل به ابزاری برای تولید ماجراهای فرضی تاریخی شده که نه تنها عموماً در تضاد با یکدیگرند بلکه معمولاً با در نظر گرفتن استانداردهای حرفهای مربوط به قواعد و اصول حاکم بر ادله، تاریخی دروغین میسازند. متاسفانه به دلیل وجود منافع متعدد در مناقشهی اعراب و اسراییل و زیر مجموعهاش فلسطین و اسراییل، روایتهای نادرست تا به امروز مقبولیت نسلی گرفتهاند. این روایتها با چنان اطمینانی به خود طی دههها منتقل شدهاند که اسطوره زدایی از آنها غیرممکن است.
به هر جهت، رسیدن به دانش حقیقی از تاریخ امکان پذیر است و مسألهی قیومیت بریتانیا بر فلسطین نیز از این قاعده مستثنی نیست. اما دانش حقیقی همیشه پیچیده است. بازار روشنفکرانه سرشار از فریبهاییست که ادعا میکنند میتوانند واقعیتهای پیچیده را با یک راه حل ساده توضیح دهند: روابط اقتصادی؛ اجبارهای رئالیسمِ ژئوپولیتیک؛ انواع جبرگرایی فرهنگی؛ نقش «مردان بزرگ»؛ حقههای سیاستهای چریکی؛ و موارد بسیار دیگر. اینها همه امیدهایی واهی هستند، با این حال هر مدعا برای ارائهی راه حلی ساده بخشی ضروری از یک کل پیچیده است. بله، پول اهمیت دارد؛ همینطور قدرت و مکان و شخصیت و سیاست و به طور کلی الگوهای ناخودآگاه در ذهن مردم که از گذشته بوسیلهی جهت گیریهای نامحسوس زبانی و استعارههای تلویحی به آنها رسیده است. بنابراین، قطعاً بستر گستردهتری که تاریخ در آن اتفاق میافتد اهمیت دارد. در مورد منشا و حیات قیومیت بریتانیا بر فلسطین هم تمامی این فاکتورها نقش توضیحی دارند.
«چرایی» قیومیت بریتانیا بر فلسطین
یکی از راههای درک مسألهی قیومیت بریتانیا بر فلسطین، پرداختن به موضوع حول این سه سوال چرا؟؛ چگونه؟؛ و تاحدی غیرمنتظره کجا؟ است.
اگر بپرسیم «چرا» قیومیت بر فلسطین به شکل نوعی تراست بریتانیایی، در کنار سایر قیومیتهای بریتانیا و فرانسه که با پایان جنگ جهانی در پی آمد، شکل گرفت، بلافاصله به بستر گسترده تری متشکل از مخلوط نامحتملی از جریانهای عادی و غیرعادی میرسیم. جریان عادی مربوط به این عمل مرسوم است که از گذشتهی خیلی دور رسم بر این بوده که همیشه برندهی جنگ از بازنده، غنایم جنگی به دست میآورده که ملک نیز مشمول این غنایم میشد. جریان غیر عادی این است که در زمان جنگ جهانی اول جو متداول در غرب تا بدین حد تغییر کرده بود که وسائط قدیمی امپریالیستی کسب مالکیت، طعم تلخی بر پرزهای چشایی اخلاق نخبگان حاکم، مخصوصا در بریتانیا و ایالات متحده و به میزان کمتری فرانسه و جاهای دیگر اروپا به جا میگذاشت. به همین دلیل نمیشد به همان روال معمول رقابت امپریالیستی در جنگ جهانی اول جنگید؛ حداقل تا جایی که به اهداف جنگ مربوط بود لایهای شرافت لیبرال باید وجود میداشت. ورود دنیای نوی آرمانی -ایالات متحده- به درگیری در سال ۱۹۱۷، با جلوداری وودرو ویلسن اخلاق گرا که سخن از «جنگی برای پایان دادن به همهی جنگها» میکرد، لزوم توجیه جدیدی برای مصادره و تعیین دوبارهی قلمروهای قدرت بزرگ را برجسته ساخت.
این تغییر جو متداول در غرب، ماهیتی ژانوس گونه داشت. بر یک روی آن روحیهی بینالمللگرایی جدید قرار داشت، بُعدی که به کمک پیشرفت برنامههایی در اواخر قرن نوزدهم روشن شد؛ برنامههایی همانند اتحادیهی بینالمجالس در سال ۱۸۸۹، جنبش داوری که به دنبال برقرار کردن صلح جهانی از طریق قانون جهانی بود و تاسیس نهادهای حاکمیت بین المللی از جمله اتحادیه پست جهانی و سازمان بینالمللی کار. با به اجرا درآمدن جوهر کلام برداشت ویگهای لیبرال از پیشرفتِ تاریخی، این پیشرفتها در اوایل جنگ جهانی به شکل جنبشی به اوج خود رسید که به تاسیس جامعهی ملل انجامید. لرد بریس در بریتانیای کبیر و ویلیام هووارد تافت با طرح پیشنهادیاش در سال ۱۹۱۵ درمورد جامعهای برای برقراری صلح، این تصور را ایجاد کردند که صرفا مربوط به کشورهای انگلیسی زبان است؛ و درواقع یک انگلیسی زبان دیگر، جان اسموتس از آفریقای جنوبی متعلق به بریتانیا، متن اولیهی پیمان معروف جامعه را نوشت که مادهی ۲۲ آن برای نخستین بار از قیومیتها به عنوان قدمهایی نخستین برای خودمختاری مردمانی یاد کرد که تحت فرمانروایی قدرتهای استعماری زندگی میکردند. در فرانسه و جاهای دیگر اروپا، به لطف تجربههای جنگ، ایدهی جامعهی ملل و مفهوم قیومیت پیشرفت سریعی در میان متخصصین داشت.
آن روی دیگر ژانوس لزوماً به همین ایدهی خودمختاری مربوط بود. اخلاق جهانی به مخالفت با مشروعیت اصول امپریالیستی برخاسته بود- حداقل تا جایی که به امپراطوریهای رو به زوال هوهن تسولرن آلمان، هابسبورگ اتریش-مجارستان و ترکیهی عثمانی مربوط بود. (در آن زمان اکثر دولتمردان بریتانیایی، فرانسوی، پرتغالی، اسپانیایی و بلژیکی به این مسأله آگاه نبودند که چنین تغییری در نهایت تشکیلات استعماری خود آنها را نیز به وقت خود از بین خواهد برد.) دیگر، قدرت مشروع حکومت نمیتوانست یک فرهنگ قومی-زبانی را به دیگران تحمیل کند. در انتهای قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰، این ملیگرایی بود که به شیوهی قومی-زبانی، آرمانی مترقی محسوب میشد نه بینالمللگرایی. ناسیونالیزم بر اساس آرمان دولت-ملت استوار بود، یک واژهی استاندارد، بیان کنندهی این مطلب که حکومتها باید بر اساس اکثریتهای ملی تعریف شوند. (این واژه در کاربرد معمول آمریکایی در طول زمان تحریف شده و به عنوان مترادفی برای حکومت و ملت و کشور به کار میرود؛ حال آنکه این سه واژه خود همانطور که هر فرهنگ لغتی نشان میدهد، سه چیز متفاوت هستند.)
در نتیجه، جامعهی ملل که در سال ۱۹۱۹ با معاهدهی ورسای تشکیل شد، یک نظام قیومتی برای پرداختن به نتایج سلب مالکیت و از میان بردن سه امپراطوری مذکور به وجود آورد. (به نظر میرسد به ذهن هیچ یک از رهبران ارشد متفقین در آن زمان خطور نکرده بود که از بین بردن ستونهای اصلی بنیان دولت بزرگ اروپا ممکن است فکر خیلی خوبی نباشد.) قرار بود دولت-ملتهای جدیدی، عمدتا برآمده از اتریش-مجارستان و سه دسته قیومیت به وجود آید: دسته الف، برای مردمانی که به کفالتی جزیی نیاز داشتند تا به حد استاندارد برای استقلال ملی برسند. دسته ب، برای آنهایی که زمان و کمک بیشتری نیاز داشتند و دسته پ، برای آنهایی که به دلایل مختلف صلاحیت رسیدن به استقلال را نداشتند. دسته الف به فرانسه برای سوریه و به بریتانیا برای میان رودان (عراق کنونی) تعلق گرفت؛ مستعمرههای آفریقایی آلمان بر اساس دسته ب و مستعمرههای کوچک جزایر اقیانوس آرام بر اساس دسته پ بین فرانسه و بریتانیا تقسیم شد.
اما فلسطین چه شد؟
فلسطین خاص بود. از زمانی که بیانیه بالفور در نوامبر ۱۹۱۷، که طی آن فلسطین به میهن ملی مردم یهود تبدیل شد، به اتفاق آرای متفقین پیروز و همپیمانان آن به قیومیت فلسطین اضافه شد، لازم بود اصل اکثریت ملی کنار گذاشته شود. در سال ۱۹۱۹ فلسطین فاقد مرزهای معین بود-که در این باره بیشتر توضیح داده خواهد شد- اما با این حال معلوم بود که تعداد عرب-زبانان از تعداد یهودیان بسیار بیشتر بود. از آنجایی که قرار بود فلسطین قابلیت جذب یهودیان از سراسر اروپا و دنیا را طبق پروژهی صهیونیستی -جابجایی ملی مردم یهود- داشته باشد، برای بریتانیا، آمریکا و صهیونیستها این امر مفروض بود که به محض رسیدن به اکثریت یهودی، که احتمالاً به حد کافی زمینهای خصوصی خواهند خرید تا جمعیت اکثریت را حفظ کنند، فلسطین مستقل میشود.
در طول جنگ نتیجهی قطعی این نبود که قیومیت بر فلسطین به دست بریتانیا بیافتد. لرد بالفور، وزیر امور خارجه وقت، فکر قیومیت آمریکا را مطرح کرد. پرزیدنت ویلسون دو مرد را به محدودهی جغرافیایی سوریه اعزام کرد تا ببینند اهالی آنجا چه نظری دارند و این دو مرد -هنری چرچیل کینگ و ریچارد آر کرین- طی گزارشی که بعدها به گزارش کمیسیون کینگ-کرین معروف شد اعلام کردند که عربهای ساکن سوریه نظر خوبی راجع به هیچ گونه حکومت خارجی ندارند. آنها عقیده داشتند که بریتانیاییها به آنها قول استقلال بعد از جنگ را در قبال قیام علیه عثمانی داده بودند که در نهایت به استیلای ارتش بریتانیا بر منطقه کمک کرد (و به شهرت پیتر اوتول برای ایفای نقش تی.ای. لورنس انجامید).
در هر صورت، طرح قیومیت آمریکا خیلی زود قبل از درخواستهای ارتش بریتانیا و وزارت امور خارجه به کابینهی جنگ مبنی بر پیوستن فلسطین به بریتانیا از بین رفت. ژئوپولیتیک ایجاد راهی از متروپل تا جواهر امپراطوری -هند- نتیجه داد. بعلاوه، کشمکش سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۰ در سنای ایالات متحده که منجر به بیتمایلی ایالات متحده به عضویت در جامعهی ملل شد این ذهنیت را برای اکثر آمریکاییها بوجود آورد که نظام قیومیتی تنها ماسکی برای پنهان کردن امپریالیسم قدیمی بریتانیا و فرانسه است، که تفاوت اساسی چندانی با طرح مخفیانهی ننگین سایکس-پیکو در سال ۱۹۱۶ برای تجزیهی امپراطوری عثمانی ندارد -طرحی که در نهایت در پایان جنگ با انقلاب بلشویکی سال ۱۹۱۷ و درز طرح و نقشه و همه چیز آن از مسکو به منظر عمومی خیلی مخفیانه باقی نماند
البته اگر امپراطوری عثمانی وارد جنگ جهانی اول نمیشد و نمیباخت و در پی آن تجزیه نمیشد نه فلسطین نه سوریه و نه عراق (که در آن زمان میانرودان نامیده میشد) تحت قیومیت قرار نمیگرفتند. این امر غیرقابل اجتناب نبود؛ احتمال در روابط انسانی واقعیت دارد، وگرنه مطالعهی تاریخ کاری بیهدف میبود. اما این جریان اتفاق افتاد.
در بیشتر قرن نوزدهم، قدرتمندترین و ثروتمندترین عضو کشور بزرگ اروپا، بریتانیای کبیر، با استانبول علیه تعدیهای روس و اتریش به ترکیه متحد بود. اما نقش متعادل کنندهی خارجی بریتانیا که به سمت عثمانی متمایل بود بعد از ۱۸۸۲ با اشغال غیررسمی مصر توسط بریتانیا کمرنگ شد. از اینجا به بعد آلمان به ترکیه رو کرد و در تلاش امپراطوری عثمانی برای اصلاحات و مدرنیزاسیون، اولین شریک آن شد. مبادلهی آموزشی و مهندسی بین دو امپراطوری گسترش یافت و در این میان همکاری استراتژیک آنها با خط آهن حجاز و خط آهن آتی برلین-بغداد به اوج خود رسید. خط آهن برلین-بغداد آشکارا به این دلیل طراحی شده بود که عثمانیان بتوانند نیرو و تجهیزات به استانهای عرب خود در صورت حملهی بریتانیا -که دقیقا در جنگ جهانی اول اتفاق افتاد- برسانند.
انورپاشا، حاکم غیررسمی امپراطوری، احتمالاً تصمیم درست را در نپیوستن به آلمان و اتریش دانسته بود. اما او یک آلمان پرست دوآتشه بود و مطمئن از اینکه اگر قدرتهای مرکزی جنگ را ببرند، ترکیهی عثمانی برد بزرگی خواهد کرد. میتواند مصر را از بریتانیا پس بگیرد. میتواند قلمروهایی را که در جنگهای سابق به شوروی باخته بود پس بگیرد و روسها را از منطقهی داردانل که آنها با حرص و ولع به آن هجوم آورده بودند عقب براند. بعد از شکست کامل و تجزیه، جنگی با چنان اندازه و قدرت تخریبی که باعث فجایعی کشنده شود حتی به خیال انورپاشا نمیرسید، چراکه امپراطوری عثمانی شاهد موفقیت خود در اصلاحات و مدرنیزاسیون و قویتر شدن، بود. هرچند، در خیل انسانهای با قوهی ضعیف تخیل، انور پاشا یکی از هزاران نفر بود.
البته او با پیوستن به قدرتهای مرکزی کاملاً در اشتباه هم نبود. امپراطوری عثمانی خوب جنگید و سقوط هم نکرد؛ آن سرنوشت از آن روسیه بود که تزارش اصطلاح «مرد بیمار اروپا» را در مورد امپراطوری عثمانی به شهرت رساند. در واقع در طول جنگ، متفقین نتوانستند شرایط نظامی خود را به ترکیه تحمیل کنند و تلاش نظامی بریتانیا-یونان بعد از معاهدهی ورسای برابر ارتش نامنظم ولی بازسازی شدهی ترکیه ناکام ماند. بدین ترتیب، معاهدهی سال ۱۹۲۳ سِوْر به همراه بخشهای آتی سایکی-پیکو نامهای مرده قلمداد شد و جای خود را به پیمان مطلوبتر (برای ترکها) لوزان در سال ۱۹۲۳ داد. با اینکه این امر نامحتمل به نظر میرسد، این پیمان زمانبندی قیومیت فلسطین و همچنین به دنبال آن حدود ارضی آن را -که در ادامه به آن خواهیم پرداخت- تحتالشعاع قرار داد.
«چگونگی» و «کجایی» قیومیت بریتانیا بر فلسطین
به اندازهی کافی راجع به چرایی قیومیت حرف زدیم؛ حال به چگونگی آن بپردازیم. وقتی فکر قیومیت در طرح بعد از جنگ برای جامعهی ملل جای گرفت. واگذاری و تحدید قیومیتها با متفقین پیروز بود. تنها در ظاهر متفقین به عنوان نمایندگان شورای جامعهی ملل عمل میکردند اما در حقیقت حکومتهای فرانسه و بریتانیا چنین کاری نکردند: آنها قیومیتها را همانطور که مخفیانه با هم توافق کرده بودند به خود واگذار کردند و شباهت این واگذاریها به تجزیهی زمینهای اعراب عثمانی در پی قرارداد سایکس-پیکو بر عقیدهی ناملایم سنا در مورد آنها صحه میگذارد. این مسائل به طور رسمی در آوریل ۱۹۲۰ در سان رمو بررسی شد و در دسامبر ۱۹۲۰ طی کنوانسیون انگلو-فرانسوی تنظیم شد. به زبان سادهی تاریخی، این دو جلسه ترجمانی ساده، سرراست و بیچون و چرا از استقرار اراضی از زمان قبل جنگ تا جنگ و بعد از جنگ است.
با اینکه فرانسه و بریتانیا در طول جنگ با هم متحد بودند اما از لحاظ تجاری و استعماری رقیب یکدیگر باقی ماندند. فرانسه شک داشت که بریتانیا سعی در محروم کردن او از جایگاه مسلم معهودش در سوریه دارد؛ جایی که آنها از زمان اولین جنگهای صلیبی منافع تاریخی، فرهنگی و تجاری عمدهای داشتند. بدبختانه برای فرانسه، نمایندهی تجزیهی عثمانی شخصی به نام فیصل بن علی الهاشمی فرزند شریف مکه بود. «سر هنری مکماهون» از حکومت بریتانیا با شریف مکه از سال ۱۹۱۵ مکاتبات مخفیانهی بسیار مهمی داشت.
مکاتبات و نقشهای که بهمراه داشت به خاندان هاشمی به عنوان نمایندهی اصلی اعراب در قبال انقلاب بزرگ عربی قول یک دولت مستقل گسترده درپایان جنگ میداد. اینکه قرار بود چیزی که بعدها فلسطین شد و در آن زمان هنوز مرزهای مشخصی نداشت باشد مشمول این دولت باشد یا نه، موضوع بحثهای گستردهای در داخل و خارج هیات حاکمه بریتانیا شد. (خود مکماهون در سال ۱۹۳۷ نوشت که فلسطین مشمول آن نبوده است.) این جور که به نظر میرسد، انقلاب به ژنرال ادموند آلنبی در فتح فلسطین کمک کرد (و همینطور شبکهی جاسوسی یهود، معروف به نیلی، که توسط آرون آرونسون سرپرستی میشد). زمانیکه فیصل برای ستاندن قول بریتانیا به پدرش، یک تنه و پیش از موعد در سال ۱۹۲۰ در دمشق خود را پادشاه سوریه اعلام کرد، فرانسویان به وجود یک دسیسه مظنون شدند. در همین حال، دولتهای پس از جنگ فرانسه یکی بعد از دیگری با بسامد نگران کنندهای برقرار میشدند و سقوط میکردند؛ چرخ و فلکی از وزرای امور خارجه و کارمندان ارشد بوجود آمده بود. آری، صرفنظر از حقه بودن یا نبودن، سیاست به زور وارد میشود.
در حقیقت هیچ نقشهی مخفیانهای برای بریدن دست فرانسه از سوریه وجود نداشت. در عوض چیزی که وجود داشت بهتی چند بعدی بود که بر وایتهال فرود میامد. بریتانیا قیومیت میانرودان را در اختیار داشت که بر روی نقشهای در سال ۱۹۲۰ توسط پرسی کاکس با کمک گرترود بل نیرومند کشیده شده بود (همهی «مردان بزرگ» مذکر نبودند). کاکس این قیومیت را برای جایی که بعدها عراق نام گرفت از ۳ استان جداگانهی عثمانی سر هم کرد. هر ۳ استان مردابهایی بودند که به شکل اصولی عقب مانده بودند یا طی قرنها بر آنها بد حکومت شده بود. بریتانیا نمیدانست با عراق چه کند؛ خزانهداری به خاطر جنگ ورشکسته شده بود و مانع از فرمانروایی مستقیم پرهزینه میشد و راه فرمانروایی مشخص غیرمستقیمی هم در دست نبود. بعلاوه، این قضیه بین مقامات رسمی در لندن و دهلی، جایی که تقریبا یک وزارت امور خارجهی جداگانه در قدرت بود، محل اختلاف بود.
در مورد فلسطین اوضاع از همیشه پیچیدهتر بود. فیصل بدون حمایت صریح بریتانیا که موقتاً کل محدودهی جغرافیایی سوریه را تحت فرمان داشت به دمشق رفته بود. ژنرال آلنبی سوریه را به سه ناحیهی
مرز شرقی که از پس بیابان رو به عراق بود، ناشناخته و نامعلوم بود و به لحاظ تاریخی تقریبا از زمان حضرت سلیمان که سرزمین موآب هنوز وجود داشت کسی راجع به آن نشنیده بود. فرض بر این بود که بریتانیا حداقل مسئولیت غیرمستقیم بیابان پهناور حدفاصل بین دجله-فرات و رودهای اردن را بپذیرد، اما اینکه دقیقاً چگونه و بر چه مبنای حقوقی و دقیقاً کجا، در زمان سالهای ۱۹۱۹-۲۰ بر کسی آشکار نبود. چنان که از آرشیوها برمیآید، در حلقههای رسمی آن زمان بریتانیا از این جریان تحت عنوان مشکل «فصل عربی» یاد میشد. مرز شمالی به این دلیل که واحدهای اجرایی عثمانی ناپایدار بودند و قلمروشان درست تعریف نشده بود، تقریبا! نامحسوس بود.
نخبگان سیاسی و فرهنگی بریتانیا فکر میکردند که میدانند فلسطین کجاست. در زمان بیانیهی بالفور، فرهنگ عمیق صهیونیستی مسیحی نخبگان انگلیکن، فلسطین را به همان شکلی که در انجیلهایشان تصویر شده بود میدید، روی نقشهای که معمولاً در صفحهی بعد از جلد کشیده شده بود و پهنهی قبایل بنیاسراییل را نشان میداد و لفظاً از «دان تا بئرشبع» میرسید. بئرشبع هنوز همانجا در جنوب بود اما بعد از ۱۹۰۶ دیگر مرزهای جنوبی قلمرو را نشان نمیداد.دان کجا بود؟ احتمالا این مساله میبایست باعث کمی خجالت و شرمندگی برخی شخصیتهای برجسته و مسوول شده باشد که وقتی بحث به اینجا میرسید هیچ کس نمیدانستدان کجاست.
اینکه در «سان رمو» قیومیتها را واگذار کردند یک مسأله بود و اینکه در معاهدهی انگلو-فرانسوی جاهای خالی دوجانبه را پر کردند مسألهای دیگر. اما اینکه بخواهیم برای دولتها (یا دولتهایی که بعدها شکل میگرفت) مرزبندی کنیم و برای مسائل حکومتی و داخلی، پایهی حقوقی تدوین کنیم باز یک مسألهی دیگر است. در این میان وضعیت نظامی در میدان که عرصه را به دست بریتانیا داد و تقریبا فرانسه را از صحنه خارج کرد، آشوب سیاست فرانسه، اخراج ناگهانی فیصل از دمشق به دست ارتش فرانسه در ۱۹۲۰، اصرار اعراب و صهیونیستها -که در ابتدا از جاهطلبیهای یکدیگر طرفداری میکردند و خیلی زود تغییر وضعیت دادند- و تاملات حقوقدانان و حسابداران بریتانیایی، کل مسأله را تبدیل به یک مشکل سلطتنی تبدیل کرد.
برای پرداختن به مسألهی مرزها بین قیومیت بریتانیا بر فلسطین و قیومیت فرانسه بر سوریه کمیسیونی مرزی به نام کمیسیون نیوکمپ-پوله در دسامبر ۱۹۲۰ تشکیل شد. این کمیسیون هدف حملههای دقیق «توضیحی» صهیونیستها به رهبری شخصی به نام پنحاس روتنبرگ قرار گرفت که هدفشان عمدتا مربوط به آب بود. در این حملهها اولین حاکم قیومیت بریتانیا، سر هربرت ساموئل، و وزیر جدید مستعمرات بریتانیا، وینستون چرچیل، حامی صهیونیستها بودند. در نهایت کمیسیون نیوکومپ-پوله مفاد موقتی دسامبر ۱۹۲۰ را که خود نیز تقریبا از
مرز شرقی چه شد؟ بعد از اخراج فیصل از دمشق، بریتانیا با چیزی که بعداً تبدیل به امیرنشین ماوراءاُردن شد از قبل به عنوان یک نهاد اجرایی جداگانه برخورد میکردند. ماوراءاُردن میبایست، دیر یا زود، مرزهایی با سوریه، عراق، و پادشاهی نجد و فلسطین را مشخص میکرد. در سال ۱۹۲۱ در اورشلیم، چرچیل آنچه را که چند ماهی بود تکه تکه در ذهن بریتانیا شکل میگرفت انجام داد: فیصل به بغداد فرستاده میشود تا پادشاه عراق شود و یکی از برادرانش، عبدالله، که بعد از حملهی فرانسویان گریخته بود و اکنون جایی بین عقبه و دمشق در شرق رود اردن سرگردان بود امیر ماوراءاُردن میشود. برای حل مشکل حقوقی فصل عربی مبنی بر نبود مبنایی برای فرمانروایی بریتانیا بر ماوراءاُردن، چرچیل ماوراءاُردن را به قیومیت فلسطین تنها با هدف جداسازی آن اضافه کرد و بیان داشت که مواد بیانیهی بالفور درمورد میهن ملی مردم یهود، نواحی شرقی رود اردن را در بر نمیگیرد. سپس او ساموئل را مجبور کرد مرز بین فلسطین و ماوراءاُردن را تقریبا در لحظهی آخر بکشد تا بستهی پیشنهادی بتواند به جامعهی ملل ارائه شود. افسوس، این ملانقطیهای حقوقی اصرار داشتند که قیومیتها تا زمانیکه مرزشان مشخص نشده نمیتوانند ارائه شده و به مرحلهی عمل برسند.
چیزی که بعدها به کتاب سفید چرچیل معروف شد به جولای ۱۹۲۲ برمیگردد. کار کمیسیون نیوکومب-پوله در فوریهی ۱۹۲۲ پایان گرفته بود اما تا مارس ۱۹۲۳ قانونی نشده بود (به همراه چند اخطار دقیقهی آخری مانند قضیهی بانیاس، یکی از سه سرچشمهی رود اردن). کل بستهی پیشنهادی تا قبل از امضای عهدنامهی لوزان که در تاریخ ۲۹ سپتامبر ۱۹۲۳ اتفاق افتاد و به موجب آن قلمروها از امپراطوری فروپاشیدهی عثمانی جدا میشد نمیتوانست به جامعهی ملل ارائه شود.
بنابراین، زمانیکه قیومیت بریتانیا بر فلسطین به مرحلهی اجرا درآمد، ماوراءاُردن اجمالاً به آن اضافه و به سرعت از آن جدا شده بود تا توجیه حقوقی برای وجود ماوراءاُردن -نه بعنوان یک قیومیت بلکه به شکل یه نهاد مستقل که نه از لحاظ رسمی اما از هر حیث دیگری ملک بریتانیا بود- فراهم شود. ماوراءاُردن در سال ۱۹۴۶ رسماً یک پادشاهی مستقل شد. مرزهای ماوراءاُردن با سوریه، عراق و آنچه بعد از ۱۹۳۲ پادشاهی عربستان سعودی نام گرفت، همگی بعد از سپتامبر ۱۹۲۳ کشیده شد، اما از آنجایی که ماوراءاُردن یک قیومیت نبود مسائلش به جامعهی ملل مربوط نمیشد.
دیگران این مطلب را که چه بر سر قیومیت آمد و چگونه ۲۵ سال بعد پایان یافت، شرح خواهند داد. همین بس که چون اعراب از پذیرش قیومیت به دلیل ارجاع به بیانیهی بالفور در میثاق اولیه سر باززدند، آن طیف وسیع از دولتهای تحت امر، طوری عمل کردند که فلسطین منحصراً در اختیار صهیونیستها باشد. تا زمانیکه بریتانیا به بیانیهی بالفور پایبند باقی ماند، که حداقل تا ۱۹۳۷ و احتمالاً تا ۱۹۳۹ اینطور بود، قیومیت به عنوان فضای رشد نهادی برای دولت اسراییل عمل کرد. دستگاه حکومتی آن، ارتش، اتحادیهها، بازوی روابط خارجی و غیره در زمان قیومیت ریشه یافتند. تحریم مدیریت قیومیت توسط اعراب از دیدگاه اعراب کاملا زیانبخش بود. قیومیت تنها بخاطر ستیز عرب-یهودی و خشونتی که در ۱۹۳۶ آغاز و در ۱۹۳۹ پایان گرفت و تا بعد از جنگ جهانی دوم به شکل متناوب ادامه یافت، نبود؛ این دلیل نیز در آن دخیل بود که با از دست رفتن هندوستان در سال ۱۹۴۷ اهمیت ژئوپولیتیکی فلسطین برای بریتانیا رنگ باخته بود.
مشکل «چرند داستان»
در مقابل این تاریخ به غایت پیچیده، چریکها، بالاخص صهیونیسم تجدیدنظر طلب تلاش کرده تا این حرف بیپایه و اساس تاریخی را به همه بقبولاند که بیانیهی بالفور در سال ۱۹۱۷ با نقشهای همراه بوده که هرآنچه امروزه اسراییل، کرانهی باختری رود اردن، غزه و اردن است را دربرداشته است. آنها این نقشه را به شما نشان میدهند (بدون نیاز به کمک گرفتن از دیگران میتوانید به راحتی آن را در اینترنت پیدا کنید) با این ادعا که مربوط به سال ۱۹۱۷ است و مرزهایی را نشان میدهد که تعدادی از آنها تا اوایل دههی ۳۰ کشیده نشده و به توافق نرسیده بود. این پایه و اساس دادخواستی است که میگوید «اردن فلسطین است» و قصد در رساندن این مطلب دارد که یک حکومت فلسطینی در شرق رود اردن «از قبل وجود دارد» اما حاکمانش فلسطینی نیستند- هدف این پیشنهاد، اعطای تمامی به قول معروف فلسطین غربی به اسراییل است. حزب لیکود در بخش عمدهی حیات خود این سوگیری را داشته و تنها در سالهای اخیر نظرش را تغییر داده است. در خیلی از کتابها و کلاسها این دروغ که اردن یک بخش اصلی از قیومیت بریتانیا بر فلسطین بوده و به ناحق در کتاب سفید چرچیل در سال ۱۹۲۲ از آن جدا شده است، هنوز بسیار معمول است. این روایت شکلهای دیگری از چرندداستان را بیان میکند- برای مثال نسخههای ساختگی حوادث تاریخی که برای دلایل چریکی شکل گرفتهاند.
در پایان، با اینکه به این قضیه به خوبی پرداخته نشده است، متخصصین میدانند که تغییرات بوجود آمده در مرزهای شمالی و شمال شرقی فلسطین بین دسامبر ۱۹۲۰ تا سپتامبر ۱۹۲۳ در تاریخ روابط اسراییل و سوریه از ۱۹۴۸-۴۹ نقش بسزایی داشته است. این تفاوتها به مشخص کردن مناطق غیرنظامی که بین آتش بس سال ۱۹۴۹ و جنگ جولای ۱۹۶۹ وجود داشت کمک شایانی کرد و مذاکرات صلح درنهایت ناموفق بین اسراییل و سوریه در سالهای اخیر را به صورت قابل توجهی شکل داد. بدون شک، در مذاکرات آینده هم- اگر وجود داشته باشد- نقشافرین خواهند بود. اگر تاریخی در زمان حال و آینده اثرگذار باشد، تاریخ قیومیت بریتانیا بر فلسطین در راس همه قرار خواهد داشت.
————————————————–
* آدام گارفینکل، سردبیر مجلهی امریکن اینترست و نویسندهی اصلی سخنرانیهای کالین پاول وزیرامور خارجه امریکا در دولت اول جرج دبلیو بوش بود. او همچنین سردبیر “نشنال اینترست” بوده و در دانشکدهی مطالعات پیشرفتهی بینالمللی دانشگاه جانز هاپکینز، دانشگاه پنسیلوانیا، کالج هاروارد و سایر موسسات آموزش عالی نیز تدریس کرده است. او که خود از دانشآموختگان موسسهی تحقیقی فارن پالیسی است، هماکنون در هیات مشاوران این موسسه حضور دارد.
توضیح: این مقاله بر اساس درس گفتاری تهیه شده است که نویسنده در تاریخ ۲۵ و ۲۶ اکتبر ۲۰۱۴ در “انستیتو تاریخ بوچر” در موسسهی تحقیقی “فارن پالیسی” با عنوان «آموزش دربارهی اسراییل و فلسطین» ارائه داده است.